شب زده و خاموش
این وبلاگو با تموم وجود برای همه و همه و بر اساس واقعیات نوشتم داستان ها همه واقعین
چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : ملیسا
خدا جونم یادته دستشو گرفتم اوردم پیشت........ گفتم : خدای من این همونیه که بهت میگفتم میخوامش...همیشه باهام بمونه بهم گفتی من از این بهترشو برات در نظر گرفتم... گریه کردم پامو کوبیدم زمین گفتم فقط همینو میخوام نه کس دیگه
اروم در گوشم گفتی: آخه نامرد من قول اینو به یکی دیگه دادم... نظرات شما عزیزان:
|
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |